روزی مردی داشت به قصرها و زیبایی خانه های اطراف آن نگاه میکرد و به دوست خود گفت :"وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم؟"
سپس جوابی نشنید و دوست وی فقط به بردن وی به بیمارستانی اکتفا کرد،به هنگام رسیدن به آن مکان رو به وی کرد و گفت :
"زمانی که این بیماری ها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم؟"
این داستان رو برای این گفتم که بدونید که انسان زمانی که پیر میشه تازه درک میکنه که رحمت واقعی همون سلامتی،خانواده،شادابی،باهم بودن و...
است همین چیزای ساده ای که داریم و قدر اونا رو نمدونیم و همیشه سعی کردیم به نداشته هامون فکر کنیم...
اینکه آینده بهتری رو برای خودت بخوای رقم بزنی خیلی خوبه ولی حسرت خوردن فقط و فقط انرژی منفی به آدم تزریق میکنه.
رفیق قم هیچی رو نخور
نویسنده:ادمین ایران ام.ال.ام